۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

تبریک سال نوی میلادی و یک نکته دیگر

  • اول، فرا رسیدن سال نوی میلادی را تبریک میگویم.
  • این را که میخواستم بنویسم یاد یک نکته افتادم که شاید برای ما مهم باشد؛ و آن نکته این است که متاسفانه به دلایلی فرهنگ جامعه ما روز به روز از تساهل و تسامح فاصله میگیرد. ربطش به موضوع این است که مناسبتی مانند کریسمس و سال نوی میلادی که به هرحال مورد توجه بخش زیادی از جهانیان قرار دارد، بازتابی در جامعه ما ندارد. منظورم، لوس بازیهای ظاهری مانند قراردادن درخت کاج در برخی مغازه ها (که آنهم به خاطر کسب درآمد است و این هم یکی از آفات جامعه ماست) نیست؛ منظورم این است که چنین مناسبت و رویدادی برای ما آنچنان جدی و مهم نیست. با آنکه، تعداد زیادی هموطن مسیحی داریم اما هیچ خبری از آن در رسانه های ما پیدا نمیشود و از آنجا که در دنیای مدرن، رسانه ها نقش بسیار مهمی در فرهنگ جامعه دارند این مشکل، ادامه پیدا میکند. البته، ناگفته پیداست که این نبود تساهل و تسامح در فرهنگ امروز ایران، محدود به موضوع ذکرشده نیست و در موارد بسیار دیگری (به خصوص این روزها!) مشاهده میشود. راستش، برای خودم نگرانم که هرچقدر هم که حواسم به این موضوع باشد اما آثاری در من باقی گذاشته باشد؛ چون معتقدم که این رفتار، الان به گونه ای در جامعه نهادینه شده و انگار همه چیز را سیاه و سفید میبینیم و دنبال تشخیص حق و باطلیم و گریزی از آن نیست! در مقابل به یاد بیاوریم، شهری مانند دمشق را (که احتمالن بیشتر ما آن را دیده ایم) که کلیساهایش کنار مساجد قرار گرفته و نیز نوع پوشش مردم عادیشان را که چه تنوعی دارد و مردمش، ضمن حفظ یکپارچگی خود، گونه گونی فرهنگی را پذیرفته اند. به هرحال، فکر میکنم برای ما که احتمالا وارد فضایی به شدت متفاوت میشویم (جامعه ای چندصدایی از فرهنگهای گوناگون) لازم است که بیشتر به این موضوع فکر کنیم که خدای ناکرده در مواجهه با آن جا نخوریم. متاسفانه، گاهی در وبلاگ مهاجرانی که الان آنطرف ساکن شده اند نشانه هایی از این عدم تحمل و مدارا مشاهده میشود. با امید به فردایی بهتر

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

چرا میروم؟ -1

- ماجرای اول: خیابان اختیاریه جنوبی (همانطور که میدانید) خیابان باریکی است موازی خیابان پاسداران. محدوده پایینتر از خیابان دولت آن، فعلن دوطرفه است اما از آنجا که خیابان، باریک است فقط یک ماشین رو به بالا و یک ماشین رو به پایین در آن میتوانند حرکت کنند. چشمتان روز بد نبیند؛ هر دو سه روز یکبار در این خیابان چنان ترافیک کوری میشود که بیا و ببین. دلیلش این است که بنا به هر دلیلی گاهی ماشینها نمیتوانند حرکت کنند و باید در صف بایستند (مثلن به دلیل شلوغی در دولت). وقتی این اتفاق می افتد برخی رانندگان بی ملاحظه که صبر و طاقت تحمل صف را ندارند و وقت هم که میدانید در ایران طلاست! از لاین مقابل خود را به جلو میرسانند (مثلن 10 تا ماشین جلوتر) و راه اتومبیلهای مقابل را میبندند. اینجاست که دیگر همه در هم میپیچند و ترافیک، کور میشود. معمولن در این شرایط دو اتفاق می افتد: یا امکانش هست که پس از بازشدن مسیر جلوتر، رانندگانی که در صف هستند با هزار بدبختی، به این خلافکاران راه بدهند که راه بندان، بدتر نشود که در اینصورت متخلفین به هدف خود رسیده اند! یا آنقدر موضوع، بغرنج میشود (مثلن به دلیل ادب کردن متخلفین، کسی راه نمیدهد) که امکان جابجایی وجود ندارد و باید کلی در صف بمانید تا معجزه ای صورت بگیرد.
- ماجرای دوم: نقل میکنند (راست و دروغش با راویان) که در جنگ جهانی دوم، وقتی متفقین برلین را بمباران میکردند آلمانیها به صفهای منظم وارد پناهگاه میشدند. تا اینجایش هم برای ما تحسین برانگیز اما قابل باور است. غیرقابل باور آن است که میگویند در هنگام افول آلمانها، هواپیماها علاوه بر بمباران، مردم را به رگبار میبستند؛ از جمله هنگام ورود مردم به پناهگاه، صف را به گلوله میبستند اما حتا در این شرایط هم آلمانیها نظم خود را از دست نمیدادند و صف را به هم نمیزدند!
با مقایسه این دو صحنه، آیا میتوان موضوع را صرفا به فرهنگ پایین رانندگی در ایران و یا نظم آلمانها تقلیل داد؟ واقعا آیا صحنه آشنای خیابان اختیاریه، فقط مربوط به رانندگی است؟ با تصور صحنه ناآشنا و غریب در برلین، به گفتن آنکه آلمانیها چقدر منظم هستند بسنده میکنیم؟ برای من، سوالات خیلی مهمی پیش می آید. یاد هزار و یک ناهنجاری دیگر می افتم و به این نتیجه میرسم که ریشه در جای دیگریست. مهمتر از همه، احترام به انسان و مخلوقات خداست. واقعا تعریف ما از انسانیت چیست؟ و شخصیت انسانها در جامعه امروز ایران چه جایگاهی دارد؟ اینهمه دروغ و فریب، تهمت و افترا، تزویر، مادی گرایی و بدتر از آن پرستش قدرت ناشی از چیست؟ تاثیر وضعیت و رفتار کنونی جامعه بر آینده و آیندگان چیست؟ هنوز دارم فکر میکنم و این فکر کردن، فعلا که ادامه دارد.

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

مشکلات پیش از مهاجرت - قابل توجه آفیسرهای محترم

ما که منتظر مدیکال هستیم از این نظر که همه بلاتکلیفیم مثل هم هستیم اما از آنجا که هر کس شرایط خودش رو داره تفاوتهایی با هم داریم. به خصوص همه ما در مورد شغل و کاری که الان باهاش مشغولیم مشکل داریم و دست به گریبانیم. یکی قراردادش تموم شده و یا در حال تموم شدنه و نمیدونه که باید تمدید کنه یا نه؟ یکی میخواد تا لحظات آخر، کارفرما بو نبره که مشکلی پیش نیاد. یکی بیکاره و نمیدونه چطور در این شرایط باید کار پیدا کنه و چی بگه؟ و .... حالا دوران بحران اقتصادی جهانی هم هست و به راحتی نمیشه گفت ولش کن و اونطرف که رفتیم کار پیدا میکنیم و تمام. یعنی باید فکرش رو کرد که تا جایی که امکانش هست اینطرف باید به کار کردن ادامه داد و این موضوع رو پیچیده تر میکنه. بگذریم، حالا من میخواستم مشکل خودم رو بگم که در شرکتمون عالم و آدم میدونند که من برای کانادا اقدام کردم و به زودی راهی هستم اما موضوع همینجاست که این به زودی یعنی کی؟ هر چی میگم من خودم هم نمیدونم باورشون نمیشه؛ یعنی شاید هم باورشون میشه اما براشون معنی نداره (برای کی معنی داره؟). از اونطرف از اونجایی که به هرحال من آدم تاثیرگذاری در شرکت بودم و کل ساختار شرکت، یک جورایی به من مربوط میشه و در ایران هم سیستمها فردمحور هستند ماجرا واقعا پیچیده شده. من، یکسال و خورده ای مدیرعامل بودم و بعد از مصاحبه، با اصرار فراوان راضیشون کردم که مدیرعامل جدید بیارن که سیستم، خودش رو تطبیق بده اما تا الان که این اتفاق نیفتاده. بهشون میگم اصلن بهتره که من برم اما قبول نمیکنن. میگن حالا تا کی هستی؟ و باز میریم سر خط. خیلی تلاش میکنم که در مدت باقیمانده، براشون سیستم بچینم اما از اونجا که در مدیریت کلان شرکت، تفکر سیستماتیک وجود نداره وسط بازی یکهو بازی رو به هم میزنند و همه کار رو خراب میکنند. سعی کردم یک جوری بهشون بگم که من در مدت باقیمانده میتونم مشاوره بدم اما به همون دلیل فوق الذکر، چیزی به نام مشاور رو نمیفهمند و انگار باید فقط بیل بزنی تا بدونند که یکی داره کار میکنه. خودم فکر میکنم که با این شرایط، من نباید کار اجرایی کنم و از طرفی بهتر از من کسی نمیتونه بهشون مشاوره بده اما من رو درگیر کار اجرایی میکنند و انتظار دارند که من همون آدم یک سال پیش باشم. اگر هم من آن آدم یک سال پیش باشم، یک روز که باید برم؛ اون موقع چی؟ انگار خودشون رو به خواب میزنند و نمیخوان واقعیت رو قبول کنند. خلاصه، این ماجرا خیلی تنش ایجاد میکنه. یک موضوع دیگه هم هست؛ در موارد خیلی کوچکی که سعی کردند سیستمی مستقل از من ایجاد کنند، چنان گندی زدند که خودشان هم نمیتوانند جمع کنند. من هم نمیتوانم این خرابکاری ها را ببینم و حرص میخورم، چون بالاخره سالها در این شرکت کار کردم و براش زحمت کشیدم و هر کاری کنم نمیتونم فراموشش کنم. خلاصه که بدجوری گیر کردیم. ماجرای جالبیه؛ حالا شاید بعدها بیشتر براتون گفتم.

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

عادت می‌کنیم؟

چند روز پیش مادرم مهمان ما بود. با وجود آنکه خانه‌ی ما چندان هم به او نزدیک نیست، تازگیها بیشتر به ما سر می‌زند. گاهی می‌گوید به دنبالش بروم و گاهی با تاکسی، رنج یک سفر کوتاه را برای دیدن ما می‌کشد. نمی‌دانم چه شد که این‌بار حس کردم نگاهش به گونه‌ای دیگر است. هیچ‌ نگفت و من هم هیچ نگفتم؛ اما هراسش از تنهایی را در نگاهش خواندم. مادرم، زن بسیار قوی و مغروریست. مانند او کم دیدم. این را نه به خاطر آنکه فرزندش هستم از سر تعصب می‌گویم که هر انسان منصفی آن را تایید می‌کند. بگذریم؛ می‌گفتم که قوی و مغرور است اما این‌بار حکایتی دیگر بود. بعد از فوت پدرم (9 سال پیش) تنها زندگی کرده و فرزندانش هم نتوانستند این خلا را پر کنند. فرزندان بزرگتر که به جبر روزگار (بهتر است بگوییم به جبر اقتصاد!) در شهرهای دیگر ایران زندگی می‌کنند و حسابی مشغولند. گاه، از او می‌خواهند که به آنها سر بزند؛ دیداری تازه می‌شود و باری هم از دوششان برمی‌دارد. من و برادر کوچکم هم که در این شهر دودآلود هستیم و گرفتار پیچیدگیهای زندگی در آن. اینها را نوشتم که بگویم این بار نگاهش چیز دیگری بود؛ وگرنه او تنهایی را به زانو درآورده. این بار مطمئنم به مهاجرت ما ربط داشت. خیلی از کانادا با هم نمی‌گوییم. گاهی از کارمهاجرتمان می‌پرسد و می‌گوییم خبری نیست و دعایی می‌کند که کارمان زودتر درست شود و گاه؛ نذر و نیازی. همیشه به فکر پیشرفت فرزندانش بوده و خواسته‌هایش را تحمیل نکرده. این، ویژگی کوچکی نیست و بسیار دیده‌ام کسانی را که فرزند خود را فدای خواسته‌ی خود کردند. اصلن خودم را می‌گویم. نمی‌دانم آیا خودم می‌توانم چنین برخوردی با فرزندم داشته باشم؟ تا به حال چندبار سعی کرده‌ام غیرمستقیم به او بگویم که اینطور هم نیست که بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. بالاخره سالی یکی دوبار سعی میکنم سر بزنم. نگاهش اما به گونه‌ایست که انگار می‌داند این را برای رضایت و دلخوشی او می‌گویم؛ انگار می‌داند که انقدر مشکلات ریز و درشت هست که فرصت سر زدن به ایران را نمی‌دهد؛ آن هم با این وضع اقتصادی و با این وضع ... کشور. پنهان نمی‌کنم که برایش نگرانم؛ این روزها بیش از همیشه. حس نزدیک بودن رسیدن مدیکالهاست یا هر چیز دیگر نمی‌دانم. اما نگرانم. اشتباه نکنید؛ من انگیزه‌ی زیادی برای هجرت دارم. از دوران راهنمایی؛ فکر و ذکرم رفتن به امریکا بوده و هنوز هم هست. اما اینها نافی سؤالاتی که در ذهنم ایجاد میشود نیست. سؤالات زیادی هست که به روی خود نمی‌آوریم. شاید زمانش باشد تعدادی از آنها را علنی کنیم.

پی‌نوشت- در عنوان این نوشته اول نوشتم چقدر هجرت سخت است؛ بعد چقدرش را برداشتم و شد: هجرت سخت است؛ بعد دیدم هجرتش هم اضافی است، پس شد: سخت است. باز دیدم خوب نشده؛ تبدیلش کردم به آنچه الان هست.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

Meteo

طبق اخبار رسیده، همانطور که پیش‌بینی می‌شد آب و هوای امسال کانادا چندان سرد نیست و کسانی که امسال رفته‌اند انتظار هوای سردتری داشتند. البته تحلیلهای هواشناسی اینطور میگن که وضعیت، خیلی هم عجیب نیست و در واقع، کانادا پاییزعادی داشته است. به هرحال، تا به حال که آب و هوا به تازه واردها این امکان را داده که خود را کم‌کم با فضای کانادا تطبیق دهند؛ هم از نظر امکان فعالیتهای اجتماعی و هم از نظر فیزیولوژیکی! امیدوارم همه‌ی دوستان و بخصوص کسانی که اخیرا به آنجا رفته‌اند موفق باشند.

پی نوشت: نظر سفر ما به کانادا

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

فراموش شده‌گان

داشتم فکر میکردم که انگار کارمندان گرامی اداره مهاجرت کانادا، کسانی را که از طریق کبک اقدام کرده اند فراموش کرده اند. شاهد این مدعا آن است که اینطرف و آنطرف شنیده میشود آنها که از ابتدای سال 2009 طبق قانون جدید فدرال اقدام کرده اند مدیکال و برخی هم ویزا گرفته اند! و ما هنوز اندرخم یک کوچه ایم. سیستمشون هم انگار با ما فراموش شده گان فرق داره. مثلن یکی نوشته 60 روز بعد از اینکه In Process شده مدیکال گرفته! و جالبتر کسی است که سه ماه بعد از ارسال مدارک، ویزا گرفته! خیلی جالبه! مگه background check فرقی میکنه؟ اگر این پروسه طولانی هست برای همه باید طولانی باشه! همه هم که الان زیر دست بخش فدرالیم! بعد گفتم شاید دفتر دمشق کند شده؛ چون ظاهرا خیلی از پرونده های فدرال به ورشو رفته. این از آن جهت برام جالبه که شرایط من خیلی با قانون جدید فدرال fit بود و خیلی راحت‌تر می‌تونستم از اون طریق اقدام کنم. اما باید خوشبین بود؛ شاید اینطوری بهتر باشه. یک زبان هم یاد گرفتیم. به هرحال، امروز هم شنیدم که دوست وبلاگی خوبمان، کارنو هم به طور غیرمنتظره ای از دفتر کی‌یف مدیکال گرفته. واقعا موفقیت هر یک از دوستان خوشحال کننده است. به خصوص، به نظرم میرسه برای این دوست وبلاگی چنین خبری خیلی لازم بود. آرزو میکنم ایشان هرچه زودتر ویزاشون رو هم بگیرند و دفتر دمشق هم یک عنایتی به ما بکنه. باز، دوست گرامی وبلاگی (آقا مجید) هم در این زمینه اخبار خوشی می‌دهد. من که فکر می‌‌کنم اگر این‌طرف سال هم خبری نشد، ابتدای سال 2010 خبرهایی می‌شود.

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

یکی داستان است پر آب چشم

این روزها در مورد وکلا یا مشاوران مهاجرتی بسیار میشنویم و حداقل در فضای اینترنت، نظر خوبی نسبت به این گروه وجود ندارد. البته چندی پیش که به دفتر مشاور خود (اصرار دارم به او وکیل نگویم) رفته بودم متوجه شدم که در سطح دیگری (کسانی که احتمالا خیلی با اینترنت سروکاری ندارند) درست عکس این دیدگاه مشاهده میشود و برخی فکر میکنند وکیل یا مشاور معجزه میکند. با جمع بندی این نظرات به این نتیجه میتوان رسید که یک نگاه سیاه و سفید به این قشر وجود دارد. من هم نسبتی با وکلا و مشاوران ندارم و از اتفاق، از آنها متضرر هم شده ام (به طور خلاصه داستان این است که در دریافت فایل نامبر فدرال سه ماه تاخیر کردند و به احتمالی کار من را یک سال عقب انداختند) اما معتقدم که در برخورد با آنها باید از نگاه صفر و یک اجتناب کرد و تمام جوانب را در نظر گرفت. برای مثال در مورد خودم و در شرایطی که اطلاعات خیلی زیادی در اینترنت پیدا نمیشد (به خصوص در مورد مصاحبه) راهنماییها و نکاتی که مشاور ارائه داد کمک خوبی بود. همچنین در همان جلسه اول ایشان خیلی روشن و صریح اعلام کرد که هیچ کار خارق العاده ای انجام نمیدهد و من از همین صراحتش خوشم آمد. از نکاتی هم که میگفت مشخص بود که بر اساس تجارب قابل توجه به نتایجی رسیده است. مثلن در مورد زبان (چه فرانسه و چه انگلیسی) اصرار داشت که سطح پایینتری از آنچه ما در ذهنمان بود را علامت بزند و به خصوص در مورد فرانسه، بر یادگیری هرچه بهتر آن تاکید داشت و هرچند وقت این موضوع را گوشزد میکرد. اما انکار نمیکنم که اشکالاتی هم داشت و به جز قصور بسیار مهمی که داشتند و در بالا ذکر کردم گاهی به نظر میرسید که نظم قابل انتظار از یک دفتر وکالت در دفترشان مشاهده نمیشد.
از سوی دیگر گاه میبینیم که طبق یک عادت دیرینه، برخی کوتاهی ها و اشکالات خود را به گردن وکیل/مشاور می اندازند و خود را خلاص میکنند. مثلن انتخاب وکیل بدون تحقیق و بررسی، اشتباه خود ما است و یا بزرگنمایی دانش زبان خارجی به منظور کم نیاوردن امتیاز، اشکال خود ما محسوب میشود و یا موارد دیگر. حتی مواردی هست که شاید بتوان نام آن را بدشانسی گذاشت مثل کسانی که اواخر سال 2008 پرونده فدرال داشتند و مانده بودند که با کدام قانون ارزیابی میشوند و مشاورین هم پاسخ روشنی نداشتند.
سخن نهایی من آن است که با قطعیت نمیتوان گفت که داشتن وکیل/مشاور خوب است یا بد و این موضوع بیش از همه به شرایط اقدام کننده و انتظارات او بستگی دارد. گرچه امروز و در شرایط عادی اگر کسی نظر من را بپرسد به او خواهم گفت با رعایت نکات مهم خودش اقدام کند.
موفق باشید

۱۳۸۸ آبان ۱۲, سه‌شنبه

نکاتی در مورد مصاحبه خودمون

  • نکته اول اینکه همونطور که گفتم اصل مدرک تحصیلیم رو همراه نبرده بودم و درسته که مشکلی پیش نیومد اما وجود ترجمه رسمی مدارک، لزوم به همراه داشتن اصل مدارک رو نفی نمیکنه.
  • در یک قسمت از مصاحبه من سعی کردم یک کلمه فرانسوی رو که همسرم یادش رفته بود بهش یادآوری کنم که آفیسر تقریبا به شدت عصبانی شد و تذکر داد که در صحبتشون دخالت نکنم. بعدها فهمیدم در فرهنگ غربیها این کار قشنگی نیست. این برای متاهل ها نکته خیلی مهمی یه و سعی کنید ترجمه به فارسی و یا برعکس رو برای همسرتون انجام ندین.
  • آخر مصاحبه، آفیسر دفترچه راهنمای کبک برای تازه واردین (که احتمالا همه دیدیم) رو بهمون داد که من از بس خوشحال بودم و تمرکز نداشتم گفتم بله؛ این رو دیدم و اتفاقا کامل پرینت گرفتم و داریم. البته ایشون گفت بهتره این رو هم داشته باشین و اتفاقی نیفتاد اما بعد به نظرم رسید که بهتر بود این رو نمیگفتم و خیلی ازش تشکر میکردم. آخه این چه کاری بود که آخر مصاحبه برای خودم جملات فرانسوی اضافه کنم؟ هنوز موندم.
  • اون لحظه که گفت به کبک خوش اومدین واقعا باورم شد که از فرداش در کبک زندگی میکنم، غافل از اینکه یک gap غیرقابل پیش بینی این وسط همه معادلات رو به هم میریزه. اما لحظه خیلی خوبی بود.

۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

سالگرد

با تقویم خورشیدی امروز و با تقویم میلادی دیروز سالگرد مصاحبه ما در سوریه بود. خدا بگم این مشاور ما رو چیکار نکنه که اگر یک تاخیر سه ماهه در ارسال مدارک فدرال ایجاد نکرده بود تا امروز به احتمال زیاد تکلیفمون معلوم شده بود. بعضی ها میگن که اینجوری بهتر شد چون وضعیت کاری در کانادا به خاطر شرایط رکود اقتصادی مناسب نیست؛ اما من میگم بهتره آدم مختار باشه و خودش بتونه برای خودش تصمیم بگیره و مسوولیت تصمیمش رو قبول کنه. یعنی توفیق اجباری خیلی به من نمیچسبه؛ حق انتخاب و آزادی یک چیز دیگه است. موفقیت در این شرایطه که ارزش داره. حالا نمیخوام تو این وبلاگ خیلی فلسفی سخنرانی کنم. فقط میخواستم بگم امروز به روایتی سالگرد یک روز سرنوشت ساز بود.

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

ادامه داستان مهاجرت - 7

اول مصاحبه همون مقدمات معمول برگزار شد. آفیسر، پاسپورتها رو گرفت و چک کرد. بعدش به زبان فرانسه نسبتا روان و قابل فهم، توضیح داد که در مصاحبه چه چیزهایی رو مطرح میکنه و هدف از مصاحبه چیه و از این حرفها. بعدش بعضی از مدارک رو ازمون خواست که مهمترینش نامه کاری بود. البته آخرین مدرک تحصیلی را هم تقاضا کرد و من ترجمه رسمی فوق لیسانسم رو دادم که گفت اصلش رو هم ببینم. اینجا بود که متوجه شدم اصل مدارک رو در هتل جا گذاشتم. کمی ترسیدم چون میدونستم که باید اصل تمام مدارک هم همراهمون باشه. از اونجا که هتل ما نزدیک بود بهش گفتم که میتونم بعد از مصاحبه سریع براش بیارم که با لحن مهربونی گفت لازم نیست و من فهمیدم که بی خیال شده. بعدش اولین سوالی که کرد این بود که چرا کبک رو انتخاب کردین؟ و من هم بخشی از همون جوابهای کلیشه ای رو گفتم. همین سوال رو از همسرم هم کرد و مطابق تقسیم کاری، اون یک بخش دیگه از جوابها رو داد. بعد به من گفت که فرض کن وارد یک مصاحبه کاری شدی و مصاحبه کننده میخواد از بین 100 نفر متقاضی یکی رو انتخاب کنه. یک کاری کن که اون یک نفر تو باشی! و در اینجا من هم حسابی از خودم تعریف کردم. بعد از این سوال گفت حالا میشه به انگلیسی سوییچ کنم؟ موافقت کردم و کمی به انگلیسی در مورد اینکه فکر میکنم در کبک وضعیت کارچطور باشه صحبت کردیم. بعد از این صحبت کوتاه گفت انگلیسیت خیلی خوبه و چرا intermediate زدی؟ و چرا بهتره که گفتم در مدارس ایران انگلیسی درس میدن و ... اینجاها بود که از قیافه اش فهمیدم که به احتمال زیاد قبول شدم. بعد شروع کرد با همسرم صحبت کردن که کی ازدواج کردین و چطور با هم آشنا شدین و مراسم عروسی در ایران چطوره؟ و ... که همسرم نصفی انگلیسی نصفی فرانسوی جواب داد. در همون حال یک سری برگه به من داد که امضا کنم. من هم قند تو دلم آب شده بود و با خیال راحت امضا میکردم. بالاخره صحبتش که با همسرم تموم شد گفت که به کبک خوش اومدین و برای مصاحبه خوب آماده شده بودین و خداحافظی کردیم.

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

با عرض معذرت از اینکه دیر اعلام میکنم: من چند روزی تهران نبودم؛ یعنی برای نمایشگاه جیتکس رفته بودم دوبی و حالا کمی از اوضاع مهاجران بی اطلاعم. در نگاه گذرا به نظر میرسه که خیلی اتفاقی نیفتاده و کماکان صدور مدیکال با سرعت لاک پشتی انجام میشه. اکتبر هم که داره تموم میشه و فرق چندانی نکرده. حالا ما سعی میکنیم به خودمون روحیه بدیم که از نوامبر سرعت بیشتر میشه؛ یعنی وقتی که کار مصاحبه آفیسرها سبکتر میشه. اما حدس میزنم که اگه تا آخر نوامبر مدیکالمون نیاد میره اونور سال میلادی؛ یعنی دسامبر هم کم کم آفیسرها شال و کلاه میکنند.

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

ادامه داستان مهاجرت- 6

همونطور که گفتم تا روز مصاحبه خیلی بیرون نرفتیم و بیشتر شرایط مصاحبه رو شبیه سازی کردیم. برای همین قبلش خیلی قابل تعریف نیست؛ پس میریم سر اصل مطلب. روز مصاحبه (8 آبان 1387) کمی زودتر از خواب بیدار شدیم و پیاده به سمت هتل رویال حرکت کردیم. مصاحبه ما ساعت 8:30 بود اما چون بعضی میگفتند که ممکنه محل مصاحبه تغییر کنه کمی زودتر رفتیم تا در صورت بروز چنین شرایطی فرصت کافی برای رسیدن به محل جدید داشته باشیم. وارد هتل که شدیم از پذیرششون سوال کردیم و ظاهرا با اونها هماهنگ شده بود و اسم ما تو لیست بود و اونها گفتند در لابی منتظر باشید. هتل جمع و جور و نسبتا تر و تمیزی بود. در واقع با استانداردهای سوریه هتل خوبی محسوب میشد. کم کم چند نفر دیگه هم اومدند و تو لابی مستقر شدند. یک پسر جوون که نزدیک ما نشسته بود و یک دختر جوون که با پدرش اومده بود و خیلی استرس داشت. همه مون هم که ایرانی بودیم. ساعت 8:30 شد و دیگه هر لحظه احتمال میدادیم که آفیسر از راه برسه. اینجا خیلی جالب بود که آفیسرها یکی یکی میومدند و ما تو دلمون حدس میزدیم که مربوط به ما میشه یا نه! اول؛ یک پسر جوون اومد که اتفاقا اسم همون پسره رو صدا کرد. راستش یک نفس راحتی کشیدم؛ چون یک خورده بی حوصله به نظر میرسید که شاید به خاطر این بود که اول وقت بود و هنوز گرم نشده بود. بعد فهمیدم که همسرم هم همین نظر رو داشت. بعدش یک خانوم نسبتا جوون اومد و اتفاقا اون هم اسم دختر خانوم جوون رو صدا زد و اون هم رفت و ما موندیم. دیگه معلوم بود که این بار هرکس که بیاد و قیافه اش خارجکی باشه آفیسر مصاحبه کننده ما است. بالاخره حول و حوش 8:40 یک خانوم نسبتا مسن به سمت ما اومد. اسممون رو خوند و ما رو به اتاقش دعوت کرد. همگی سوار آسانسور شدیم و به سمت اتاق حرکت کردیم. خانوم خوش برخوردی بود و با لبخندهاش کاملا ما رو آروم کرد؛ گرچه شنیده ها از خانوم نسبتا مسن خیلی امیدوارکننده نبود اما برخورد گرمش باعث شد اون شنیده ها رو فراموش کنیم. داخل آسانسور همونطور که پیش بینی میشد صحبتهای معمول از جمله همه چی خوب بود؟ و سوریه چطوره؟ و ... ردوبدل شد که همسرم به خوبی از پس اونها براومد(اعتراف میکنم خیلی بهتر از من بود؛ البته این به خاطر استرس نبود بلکه من کلا در این موقعیتهای اجتماعی خوب نیستم). اینجا به خوبی و خوشی گذشت و وارد اتاق آفیسر شدیم. اتاق بزرگی بود و آفیسر ما رو به سمت یک میز شیک هدایت کرد. خودش هم رفت پشت میز نشست و مصاحبه رسما شروع شد.
ادامه دارد

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

افزایش نرخ رشد جمعیت کانادا در سه ماهه دوم 2009

به نوشته سایت کاناداویزا: جمعیت کانادا در سه ماهه دوم سال 2009 به میزان 0.36 درصد رشد داشته است و این رشد به طور عمده ناشی از برنامه های مهاجرتی کانادا بوده است. به طور دقیق، 121.200 نفر در این دوره به جمعیت کانادا اضافه شده که 84.800 نفر آن مهاجر بوده اند. رشد جمعیت ایالتهای آلبرتا، مانی توبا، ساسکاچوان و بریتیش کلمبیا بیش از میانگین بوده است. موفقیت برنامه های استانی دلیل این افزایش جمعیت عنوان شده است.
نمیدانم این خبر در کنار اوضاع بد اقتصادی دنیا خبر خوبی برای منتظران محسوب میشود یا برعکس. موضوع این است که باید توجه داشت کشور پیشرفته ای مانند کانادا به آمار و ارقام بسیار حساسند و روی آن برنامه ریزی میکنند. گرچه ممکن است در نگاه اول، افزایش جمعیت پارامتر خوبی برایشان باشد اما روی دیگر این آمار آن است که نرخ بیکاری نیز در کانادا افزایش یافته است. بنابراین ممکن است جهت جلوگیری از افزایش نرخ بیکاری (و بازسازی وجهه جهانی کانادا در محافل بین المللی) روند ورود مهاجران (یاد سریال مهاجران افتادم! که این روزها هم داره نشون میده) را به صورت manual کند کنند. این هم یک تحلیل دیگر!
با تشکر از وبلاگ خاطرات مهاجرت که ایده اولیه این تحلیل را داد.

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

ادامه داستان مهاجرت - 5

هواپیما به دمشق رسید و فرودگاه مطابق انتظار بود. یک فرودگاه معمولی با خدمات ضعیف. از اونجا با یک اتوبوس که تور آماده کرده بود عازم هتل شدیم. راهنمای تور در اتوبوس برنامه های زیارتی - سیاحتی رو اعلام کرد و اون چیزی که برام جالب بود اشتیاق و بی صبری عده ای از مسافران برای زیارت بعضی اماکن بود به طوری که بعضی تقاضا میکردند همون موقع به یکی از این اماکن برن یا اعتراض میکردند که چرا کم فلانجا میبرید! بگذریم؛ اتوبوس به داخل شهر رسید و همینطور که رد میشد همسرم اشاره کرد که رویال سوییت (هتل محل مصاحبه) رو دیده و کمتر از 1 دقیقه بعد اتوبوس ایستاد و راهنما توضیح داد که به هتل رسیدیم. از اتوبوس که پیاده شدیم تابلوی هتل رویال کاملن مشخص بود. خیلی برامون جالب بود و از اونجا که فکر میکردیم هتل رویال احتمالن در یک محله باکلاسه و با هتل ما فاصله داره؛ این موضوع نزدیک بودن هتل رو به فال نیک گرفتیم. حالا جالب اینجا بود که وقتی در اتاقمون مستقر شدیم و پرده پنجره بزرگش رو کنار زدیم تابلوی LED هتل درست روبروی پنجره بود و وقتی هوا تاریک میشد واضحترین چیزی بود که دیده میشد. تا روز مصاحبه اصلن حال و حوصله ی دیدن دمشق و بررسی اونجا رو نداشتیم و اصلن تا مصاحبه دمشق برامون یک جور دیگه ای بود. تو ذهنم یک فضای پارادوکسیکال داشت؛ یعنی اگه قبول میشدیم برامون جذابیت داشت و اگه رد میشدیم احتمالن از همه چیزش بد میگفتیم. خلاصه خود سوریه انگار تو حاشیه بود و اصل ماجرا چیز دیگری بود. پس طبیعی بود که تا روز مصاحبه سعی کردیم جایی نریم. فقط روز قبلش برای شناسایی مکان دقیق مصاحبه، یک سر پیاده رفتیم تا دم در هتل رویال. خود هتل، خوب و نسبتا شیک به نظر میرسید اما مسیر منتهی به هتل، چیزی در حد خیابون شهرستانی بود (نمیدونم الان این خیابون که نزدیک امام حسینه مثل قدیم هست یا نه اما این مسیر واقعا اونجا رو برام زنده کرد). به طور کلی خیلی به خیابونهاشون نمیرسند و موقع راه رفتن در خیابون واقعا این نگرانی هست که لباست کثیف بشه. مثلن یک ماشین از گودالی که توش پر از آشغاله رد بشه و آب کثیف به سمت آدم پرتاب بشه یا میوه ای چیزی (که روی زمین کم نبود) زیر پات بره و رو زمین کثیفش ولو بشی (خدا نکنه!). پس همین سر زدن بهمون فهموند که موقع رفتن به مصاحبه خیلی حواسمون جمع باشه.
تو هتل که بودیم و تمرین میکردیم هر چند وقت یکبار به پنجره و ساختمون هتل رویال نگاه میکردیم و با خودمون میگفتیم یعنی الان اون تو چه خبره و اونهایی که دارن مصاحبه میشن قبول میشن یا نه؟ و دل تو دلمون نبود.
ادامه دارد

۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

بدون توضیح

  • در بولتن 148 اداره مهاجرت کانادا که به تازگی منتشر شده مطلبی اومده که آدم میمونه چی بگه! عنوان خیلی جالبی هم داره. ترجیح میدم حرفی نزنم. خودتون بخونید.
  • عجب حکایتی شده. میخوایم یه گونی برنج بخریم میگیم بذار ببینیم چی میشه!
  • برای تقویت زبان انگلیسی میتونید BBC یا CNN رو ببینید اما ممکنه اخباری در مورد ایران بگن که دچار استرس بشید. از ما گفتن بود.

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

ادامه داستان مهاجرت - 4

در سه ماهی که به طور جدی روی مصاحبه متمرکز بودیم سعی کردیم بیشتر روی سوالهای متداول مصاحبه کار کنیم. این سوالها هم به زبان انگلیسی و هم به فرانسه در اینترنت زیاد پیدا میشه و برای کسانی که مصاحبه میشن خیلی مفیده و بعد هم که مصاحبه شدیم فهمیدیم که در مهمترین بخش مصاحبه از همون سوالها استفاده میشه. بنابراین تمرین و مرور مکرر این سوالات و یافتن جوابهای مناسب با توجه به شرایط خودتون توصیه میشه.
خلاصه رسیدیم به نزدیک مصاحبه یعنی اوایل آبان. مصاحبه ما 8 آبان و تو هتل رویال بود. برای رفتن به سوریه همونطوری که میدونید دو روش وجود داره: از طریق تورهای زیارتی و یا به طور مستقل. مزایا و معایب هر یک از دو روش رو هم احتمالن همه دوستان میدونند. روش اول ارزونتره و در ضمن خیلی کارها از قبیل ویزا و بلیط توسط تور انجام میشه ولی اشکالش اینه که هدف اصلی شما با هدف اصلی اکثریت تور فرق داره و این مشکلاتی رو ایجاد میکنه. در روش دوم شما راحت تر هستید ولی گرونتره و کمی دردسر داره. به هرحال ما روش اول رو انتخاب کردیم و در یکی از این تورها ثبت نام کردیم. فکر میکنم 5 آبان پرواز رفت بود و ما دو روز فرصت داشتیم تا برای مصاحبه آماده بشیم. تو هواپیما که نشستیم فکر و ذکرمون مصاحبه بود و اونجا هم سوالها رو مرور میکردیم. نگاهمون رو هم میچرخوندیم که ببینیم کسی رو پیدا میکنیم که بهش بخوره برای مصاحبه میره؟ چند نفری بودند ولی خیلی دور بودند. یک ربعی که از پرواز گذشت دیدیم آقایی که به اتفاق همسر و فرزندش صندلی جلوی ما نشسته داره یک برگه رو مطالعه میکنه. مشخص بود که زبون نوشته فرانسه است و با کلی کلنجار برای دید زدن آخر سر فهمیدم که همون سوالات معروف مصاحبه است. اینجا بود که فهمیدیم اونها هم برای مصاحبه میرن و باب صحبت باز شد. به این ترتیب تا نشستن هواپیما سرمون گرم شد و به گپ زدن گذشت. تو فرودگاه دمشق ازشون خداحافظی و براشون آرزوی موفقیت کردیم.

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

آنالیز لیست افراد منتظر

وبلاگ خاطرات من و باسی به دلیل نوشته های دقیق و لحن صادقانه و البته قدمت در مورد مهاجرت به کبک، برای خیلی از کسانی که از پارسال مصاحبه داشتند تبدیل به یک ریفرنس شده بود اما این نوشته آخر؛ خیلی پرونده ها رو کنار هم گذاشته (و همینجا از نویسنده تشکر میکنم) و به این دلیل میشه یکجا همه رو بررسی کرد. با نگاهی به این لیست میشه نکات زیر رو فهمید:
  • بیشتر مدیکالها در یک فاصله زمانی مشخص صادر شده (اوایل ژوئن تا اواسط جولای) و از اون به بعد این روند تقریبا متوقف شده
  • توالی زمانی منظمی در صدور مدیکالها مشاهده نمیشه، به عبارتی دیده میشه که مدیکال بعضیها که تاریخ فایل نامبر فدرالشون جلوتر بوده صادر شده ولی مال بعضیها که قبل تر بودند در صف باقی مانده
  • به نظر میرسه مدیکال افراد مجرد زودتر صادر میشه؛ اگرچه این رو با توجه به اطلاعات این لیست نمیشه به طور دقیق گفت و loonlongue در این مورد بیشتر کمک میکنه
  • در ماه آگوست هیچ اتفاقی نیفتاده و به جز چند نامه روتین چیزی از سفارت کانادا در دمشق صادر نشده؛ انگار که کلا سفارت در تعطیلات بوده
  • از ماه سپتامبر مصاحبه ها شروع شده و تا کنون مانند قبل جلو رفته و تغییر خاصی مشاهده نمیشه
  • بعضیها به مشکلاتی از قبیل مجاز نبودن وکیل (یا مشاور) برخورد کردند که لزوم دقت بیشتر در انتخاب وکیل رو یادآوری میکنه؛ البته در صورتی که اصلا نیازی به گرفتن وکیل احساس میشه.
  • تعداد کسانی که در مورد مهاجرت به کبک و کانادا وبلاگ مینویسند خوشبختانه روز به روز در حال افزایشه و این به کسانی که میخوان وارد این مسیر بشن کمک میکنه
  • از کامنتها مشخصه که این غیرقابل پیش بینی بودن زمان انتظار برای مدیکال، خیلی آزاردهنده شده. شاید وقتش باشه کمی به خودمون روحیه بدیم و به قول نیلوفر، وقتمون رو با انتظار خشک و خالی تلف نکنیم
اگر کسی نکته ای به نظرش میرسه خوشحال میشم بشنوم.

پی نوشت: مقاله جالبی از شرکت پارس کانادا

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

امروز اول سپتامبره و ما هم مثل خیلی از دوستان امیدواریم که سپتامبر ماه خوبی برای همه ی دوستان متقاضی مهاجرت به کبک و کانادا باشه. امروز مشاورمون هم یک ایمیلی زده که احتمالن در یکی دو ماه آینده خبرهایی خواهد شد.

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

فرودگاه جدید!

چهارشنبه رفته بودیم فرودگاه جدید بین‌المللی! برای بدرقه‌ی پدر و مادر همسرم. چشمتون روز بد نبینه. یک چیزی شده بود در حد افتضاح. تا الان این فرودگاه رو اینقدر بی‌نظم و شلوغ و آشفته ندیده بودم. خودشون هم فکر کنم گیج شده بودند و یا براشون خیلی مهم نبود که مشکلات رو حل کنند. اولن که پارکینگش جا نداشت! و یک صف کیلومتری پشت پارکینگ درست شده بود؛ و خیلی راحت به ملت میگفتند که جا نیست. حالا بعضیها که میخواستند شبانه روزی ماشینشون رو اونجا بگذارند دیوانه شده بودند. خلاصه که ما ماشین رو یک جا که حمل با جرثقیل بود ول کردیم و رفتیم. بعد رسیدیم به آسانسور؛ چون چمدونها رو نمیشد از پله بالا برد! 4 تا آسانسور بود که دو تاش خراب بود و باز صف تشکیل شده بود! بعد هم که وارد ترمینال شدیم کلی آدم با چرخ دستی همینجوری وایساده بودند که وارد قسمت صدور کارت پرواز و ... بشن. معلوم هم نبود که کجا وایساده و از هر کس که میپرسیدی آقا! خانوم! شما تو صفین؟ جواب این بود که نمیدونیم و مثل اینکه صفه! اما چه صفی؟! از هر طرف ادامه پیدا کرده بود و ظاهرا فقط یکجا بود که مسافران رو راه میداد. به یک چنین صفی روحیه‌ی ایرانی رو هم اضافه کنید، میفهمید که چه شیر تو شیری بوده! خلاصه انقدر افتضاح شد که یک مامور نیروی انتظامی (نمیدونم آیا وظیفه‌ی اون بود؟) اومد و مردم رو راهنمایی کرد و دو سه تا راه دیگه باز کرد تا کمی نظم پیدا کرد. جدی نمی‌دونم چرا اونشب اونجوری شده بود! مگه قرار نبود این فرودگاه، مشکلات فرودگاه مهرآباد رو نداشته باشه؟ اینهمه هزینه و این وضع سرویس‌دهی؟ فقط میتونم بگم جای تاسفه.

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

یادگیری زبان فرانسه - ادامه داستان مهاجرت 3

بعد از ارسال مدارک اولیه، تنها چیزی که باید روش متمرکز شد یادگیری زبان فرانسه است. معمولن چیزی حدود یکسال زمان هست تا روز مصاحبه و در این مدت باید به سطح قابل قبولی رسید. در واقع، در همون فرمهای اولیه خود اقدام کننده باید ارزیابی خود را از سطح زبان خودش علامت بزنه. که توصیه میشه سطح متوسط انتخاب بشه مگر اینکه کسی زبان فرانسه اش دیگه خیلی خوب باشه. با توجه به امتیازات دیگه، مشاور ما همون سطح متوسط (فکر کنم 6 از 12) رو انتخاب کرد. البته زبان انگلیسی رو کمی بهتر زدیم (متوسط رو به بالا)؛ برای اینکه انگلیسی من بد نیست و به هرحال خیلی بیشتر از فرانسه باهاش سر و کار داشتیم.
خلاصه، برای یادگیری زبان فرانسه و برای اینکه سریعتر راه بیفتیم روش استفاده از معلم خصوصی رو انتخاب کردیم که یکی از آشناها بود و در کنار ایشون فرانسه رو شروع کردیم. زبان فرانسه در روزهای اول خیلی سخت به نظر میرسه و من که در اون اوایل، فکر میکردم هیچ وقت نخواهم توانست این زبان رو یاد بگیرم. من در مواجهه با موضوعات یک روش مخصوص خودم دارم و باید با موضوعی که روش کار میکنم ارتباط برقرار کنم و بدی فرانسه برای من این بود که مدت زیادی اصلن نمیتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و برام مثل یک جعبه دربسته بود که با اینکه باهاش کلنجار میرفتم اما رمز بازکردنش رو نتونسته بودم پیدا کنم. این وسط یک اتفاق مهمتری هم افتاد و مسوولیت اصلی اون شرکت رو به زوال (که داستانش رو به طور خلاصه قبلن بهتون گفتم) بر دوش من افتاد و من هم تصمیم گرفتم شرکت رو که در حال سقوط بود نجات بدم (خدا رو شکر که الان که دارم مینویسم با وجدان راحت میتونم بگم ماموریت رو با موفقیت انجام دادم و از اول تابستان آن را تحویل صاحبانش دادم). این یعنی کلی کار شبانه روزی که نتیجه اش این شد که یادگیری زبان فرانسه شد اولویت دوم و از اونجا که آقای مشاور، زمان مصاحبه رو حدود 2 سال بعد از تشکیل پرونده تخمین زده بود مساله رو خیلی جدی نگرفتم. در این دوره فقط یک روز در هفته سر کلاس میرفتم و کتاب رو بعد از کلاس میبوسیدم میذاشتم کنار تا جلسه بعد و معلم بیچاره هم احتمالن از دست من کلافه شده بود. تا اینکه بعد از حدود یک سال از شرکت مشاور زنگ ردند که 3 ماه دیگه مصاحبه دارید! اینجا بود که دیدیم نه؛ دیگه نمیشه شوخی کرد. از اونجا که شرکت هم از بحران خارج شده بود تصمیم گرفتیم 3 ماه باقیمانده رو با توان ماکزیمم (یعنی روزی 3 ساعت) فرانسه بخونیم. البته گفتنش راحته و با توجه به اینکه هنوز با فرانسه ارتباط برقرار نکرده بودم؛ رسیدن به سطح قابل قبول چیزی در حد معجزه به نظر میرسید. همسرم که معتقد بود باید کار رو ول کنیم و بچسبیم به فرانسه. رفتیم پیش مشاور و گفتیم که آقا ما اشتباه کردیم و بی خیال زبان فرانسه شدیم. اون هم در کمال خونسردی گفت خیلی اشتباه کردید که این اشتباه رو کردید و برید حسابی بخونید. اما همه اینها باعث نشد که من اون اعتماد به نفس خودم رو از دست بدم و گفتم حتمن با روزی 3 ساعت میشه به سطح قابل قبول رسید.
ادامه دارد.................

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

آغاز فرآیند مهاجرت - ادامه‌ی داستان 2

همونطور که در قسمت قبل گفتم بعد از اینکه تصمیم نهاییمون رو گرفتیم؛ به یک مشاور امور مهاجرتی مراجعه کردیم. اینجا لازمه بگم که بسیاری از شرکتها و افرادی که در زمینه‌ی مهاجرت کار می‌کنند در واقع وکیل ما نیستند و نماینده‌ی ما هستند؛ بنابراین شاید لفظ وکیل یک غلط مصطلح باشه. در واقع گرچه ممکنه که این شرکتها وکیل هم داشته باشند ولی عملن تا نیاز جدی به وکالت نباشه از این حربه استفاده نمی‌کنند. برای همین هم؛ هزینه‌ای که ما به مشاور و نماینده‌مون پرداخت کردیم نسبتا پایین و مناسب بود؛ اما اگر می‌خواستیم از وکیل رسمی استفاده کنیم (که همونطور که گفتم دلیلی برای این کار نیست) هزینه‌ها خیلی زیادتر می‌بود. همینجا باز به این موضوع هم باید اشاره کنم که اگر وقت و دقت زیادی داشته باشید بهترین روش برای اقدام به مهاجرت؛ اینه که خودتون دست به کار بشین و با بررسی و جستجو در منابع، پرونده‌ی خودتون رو تشکیل و پیگیری کنید.
خلاصه، بعد از مراجعه به مشاور و بررسی اولیه ایشون گفت بله؛ شما شرایطش رو دارید (چیزی که البته خودمون میدونستیم) و از اونجا که امتیازات من و همسرم تقریبن مساوی بود، باید انتخاب می‌کردیم که چه کسی main باشه؛ که بعد از بحث طولانی! قرعه به نام من افتاد.
واما برای کبک؛ یک موضوع مهم وجود داره و اون هم یادگیری زبان فرانسه است. مشاور ما برای اعتبار خودش هم که شده روی زبان فرانسه خیلی تاکید کرد و کمی هم ما رو ترسوند که باید خیلی کار کنید و کارتون برای یادگیری خیلی سخته و .... من هم که اعتماد به نفس بالایی داشتم خیلی جدی نگرفتم و گفتیم بله؛ شما نگران نباشید. بعد هم ایشون مدارک مورد نیاز رو ذکر کرد و فرمها رو داد که پر کنیم. باز اینجا باید بگم یکی از اشکالات این مشاورها اینه که برای اثبات اون ضرب‌المثل که میگه: "کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه"؛ مدارک غیرضروری را هم درخواست می‌کنند. مثلن من تا به حال 3 بار گواهی عدم سوء پیشینه دادم؛ در صورتی که واقعا لازم نیست و هنوز متوجه نشدم که چرا این کار رو می‌کنند. هرچند به خاطر اون اعتماد به نفس زیادی، با همه‌ی این سخت‌گیریها من مدرک تحصیلیم رو گذاشتم برای روزهای پایانی منجر به مصاحبه (برای اینکه پولی بابت آزاد شدنش ندم) و آخر سر هم مدرک فوق لیسانسم رو نتونستم بگیرم و به جاش، روز مصاحبه یک گواهی دائم بردم! یادم باشه که این رو حتمن بعدها مفصل بنویسم. مدارک اولیه رو هم تحویل دادیم و فرمها رو پر کردیم و نشستیم به انتظار مرحله‌ی بعد.
ادامه دارد.............

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

یک دوست خوب

یکی از وبلاگهایی که خوندنش موقع مصاحبه به ما خیلی کمک کرد، وبلاگ دوست نادیده ای است که خیلی وقته به کبک مهاجرت کرده اما از اونجا که ماجرای مصاحبه و احساساتش رو با جزئیات خیلی جالبی توصیف کرده به ما کمک بزرگی کرد. در واقع؛ اگرچه حالا فرآیند مهاجرت به کبک تغییر کرده اما خود مصاحبه تقریبن مانند سابق است و از این نظر؛ مطالعه خاطرات ایشان به کسانی که در راه مصاحبه هستند توصیه میشود. البته اون زمان که ما مصاحبه داشتیم تعداد وبلاگ نویسانی که در مورد کبک مینوشتند هم خیلی کم بود. به هرحال، این مطلب رو به ایشون اختصاص دادم تا ادای دینی شده باشه نسبت به کمکهاشون. باز هم متشکرم دوست عزیز نادیده.

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

از کجا شروع شد؟ داستان مهاجرت 1

چی شد که تصمیم گرفتیم همه چی رو بذاریم رو کولمون و بریم؟ راستش با اینکه شیفته‌ی بعضی پاره‌های فرهنگ ایرانی (مثل ادبیات، سینما، موسیقی) و خود ایران (طبیعتی که داریم خرابش می‌کنیم و ...) هستم اما نمیدونم چرا از کودکی دوست داشتم از اینجا برم و دنیای مدرن رو تجربه کنم. این تصمیمم رو از همون بچگی به همه می‌گفتم و خیلیا فکر می‌کردن و احتمالن میکنن که من از اون عشق خارج رفتنها هستم (یا بعضی ممکنه بگن غربزده) و آخر هم میرم و برمیگردم. البته اونایی که من رو از نزدیک میشناسن میدونن که اتهام غربزدگی به من نمیچسبه؛ حالا درسته که کله‌پاچه دوست ندارم و از ده فرسخی جایی که بوی سیرآبی بیاد هم نمی‌گذرم اما این که دلیل نمیشه! عوضش از اونور فیلم هالیوودی دوست ندارم و به جاش حاضرم 100 بار هامون یا طعم گیلاس رو ببینم.
بگذریم؛ خلاصه وقتی بزرگتر شدم یک بار تلاش جدی کردم که پذیرش دانشگاه بگیرم و گرفتم اما برنامه‌ی خرید خدمت سربازی لغو شد و رفتم خدمت سربازی که "مرد" بشم! دیگه بعدش درگیر کار شدم و خودم رو سپردم به دنیای کار و فعالیت حرفه‌ای در ایران. این وسط ازدواج هم کردم و پس از ازدواج با همسرم (که قرار بود در همین وبلاگ از تجربیات و احساساتش بنویسه و هنوز چیزی ننوشته!) صحبتهایی در مورد رفتن میشد و همسرم هم موافق بود اما سه چهار سالی موضوع رو خیلی جدی نگرفتیم؛ تا اینکه یک مشکل کاری برامون پیش اومد و قصه‌های عجیب و غریبی برای شرکتی که توش کار می‌کردم اتفاق افتاد (که خودش مثنوی هفتاد منه و وارد جزئیات نمیشم). از اونجایی که برای شرکت خیلی زحمت کشیده بودم (یعنی همه‌ی بچه‌های شرکت زحمت کشیده بودند) و تمام انرژی و توان حرفه‌ایم رو براش گذاشته بودم؛ این مشکل خیلی برام ناراحت‌کننده بود و باز از اونجایی که در یک زمان شش ماهه بلاتکلیف بودیم و وضعیتمون مشخص نبود و این بلاتکلیفی آزاردهنده بود بالاخره تصمیم گرفتیم برای کانادا اقدام کنیم. در آن زمان پروسه مهاجرت به فدرال، طولانی و نامشخص بود و اقدام برای آن با توجه به شرایط ما منطقی به نظر نمی‌رسید. طبق بررسیها؛ ایالت کبک روال و زمان مشخصی داشت و از آنجایی که طبق قانون؛ محدودیتی در مورد مکان اقامت در کانادا ایجاد نمیشد با مراجعه به یک مشاور امور مهاجرتی؛ عملا پروسه‌ی مهاجرت رو آغاز کردیم.
ادامه دارد ...........

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

انتظار

خب؛ شش ماه ما هم تموم شد و انتظار برای مدیکال وارد مرحله‌ی طاقت فرساتری شد. از طرفی همونطور که این 6 ماه گذشت بقیه‌اش هم می‌گذره. اما موضوع اینه که این عمر ماست و اینجوری گذروندن راستش بهم نمیچسبه. خودم حس می‌کنم با خود 1 سال پیشم خیلی فرق کردم؛ نه اون فرقی که آدم دوست داشته باشه یا طبیعی باشه. یک انرژی تو خودم حس می‌کنم که منتظرم اونطرف و تو یک فضای دیگه (با مشخصاتی که نمی‌تونم بگم) ازش استفاده کنم و می‌ترسم این انرژیه تموم بشه. نگه داشتن این انرژی خودش انرژی می‌بره. انگار یه مشعل روشنی گرفتی دستت و میخوای به یه جا برسونی و نگران باشی که نکنه تا مقصد خاموش بشه. خلاصه که با نگرانی داریم این مشعل رو حمل می‌کنیم. اما به قول اوباما: بله؛ ما میتوانیم! (Yes, We can)

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

آیا جزئیات پرونده در حال پردازش قابل دسترسی است؟

آیا جزئیات پرونده در حال پردازش قابل دسترسی است؟ فکر کنید اگر همه‌ی ما که برای مهاجرت اقدام کردیم میتونستیم از جزئیات پرونده‌مون و اینکه الان در چه مرحله‌ای هست و یا کجا گیر کرده؟ مطلع بشیم چه خوب میشد! با این وضعی که از دمشق می‌بینیم آدم فکر می‌کنه همچین چیزی اصلن محاله! اما من چند وقت پیش موضوعی رو شنیدم که خودم تا حالا با دقت بررسی نکردم چون به نظرم زمان رسیدن فرمهای مدیکال خیلی دیر نشده اما شاید به بعضی از دوستان کمک بکنه؛ برای همین اون رو مطرح می‌کنم.
انگار یک سیستمی هست به نام CAIPS (مخفف Computer Assisted Immigration Processing System) که سالهاست توسط دولت کانادا مورد استفاده قرار می‌گیره و جزئیات اطلاعات پرونده‌ها در این سیستم ثبت میشه. مثلن به این سایت نگاه کنید. توضیحاتی که توش داده واقعا هیجان‌انگیزه! از این سیستم میشه اطلاعات ریز رو استخراج کرد که بهش میگن: CAIPS notes. در قسمتی از این سایت در پاسخ به این پرسش که CAIPS notes به چه دردی میخوره؟ میگه که اگر میخواین بدونین چرا به مصاحبه دعوت شدین؟ و یا فکر میکنین فرآیندی بیش از حد انتظار طول کشیده میتونین از این فایل دلیلش رو متوجه بشین. در ادامه ذکر میکنه که بسیاری از تاخیرها به دلیل گم شدن یک مدرک و یا نامه بوده که به راحتی میشه از تو این سیستم track کرد. نمونه‌هایی هم که از CAIPS notes گذاشته همین موضوع رو به خوبی نشون میده. خودم که الان دارم مینویسم و دوباره این سایت رو نگاه کردم هیجان‌زده شدم! خلاصه که به نظر خیلی به درد بخوره.
اما سؤالی که وجود داره اینه که چطور چنین سرویس انقدر گمنامه؟ و کسی ازش خبر نداره؟ یا ازش استفاده نکرده؟ البته همونطور که گفتم من تا الان خیلی دقیق موضوع رو بررسی نکردم و تا الان ضرورت بررسیش رو حس نکردم اما شاید موانعی وجود داره که من نمیدونم و مسائلی در استفاده از این سیستم هست. به هرحال اگر کسی از این سیستم اطلاع داره و به ما اعلام کنه فکر کنم همه خوشحال بشیم.
پی نوشت 1: این هم یک لینک دیگه که میگه این اطلاعات رو به طور رایگان هم میشه گرفت
پی نوشت 2: توضیحاتی در مورد CAIPS notes و معنی کدهای مورد استفاده در آن از سایت loonlongue

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

واقعه نگاری

در این نوشته؛ تاریخهای مهم پرونده‌ی خود را در پروسه‌ی مهاجرت به ایالت کبک ذکر می‌کنم. قبل از اون یادآور می‌شم که در حال حاضر در مرحله‌ای هستیم که هر کس از آشنایان که ما رو می‌بینه با لبخند معنی‌داری می‌پرسه: "اوا! شما هنوز نرفتین؟" البته ممکنه افراد ذکور به جای اون واژه‌ی "اوا!" واژه‌ی دیگری رو به کار ببرن ولی منظور یکیه؛ و نکته‌ی ناراحت کننده‌تر ماجرا اینه که جواب مشخصی نداریم که بدیم. یعنی بگیم 1 ماه دیگه می‌ریم! یا 3 ماه دیگه و خلاصه هیچ چیز قطعی نمیشه گفت. اگه تا حالا متوجه نشدین که ما در چه مرحله‌ای هستیم باید بگم ما در انتظار برای فرمهای مدیکال به سر می‌بریم. بعدا بیشتر از دشواریهای این مقطع و این برزخ واقعی مینویسم. حالا تاریخ‌های مهم:
  • ژوئن 2007 : ارسال مدارک اولیه برای کبک
  • 19 فوریه 2008 : دریافت فایل نامبر از کبک
  • 1 آگوست 2008: دریافت نامه‌ی دعوت به مصاحبه
  • 30 اکتبر 2008: مصاحبه‌ در سوریه
  • 30 اکتبر 2008: دریافت CSQ (به معنای قبولی در مصاحبه)
  • 4 فوریه 2009: تشکیل پرونده در فدرال و دریافت فایل نامبر فدرال
  • ...
اون سه نقطه یعنی هنوز پروسه تکمیل نشده و هنوز اتفاقات مهم دیگری باقی مونده. این تاریخهای مهم رو نوشتم چون برای خیلی از کسانی که در راه مهاجرت هستند مقایسه‌ی این تاریخها با وضعیت خودشون مهمه یا حتی برای کسانی که می‌خوان تصمیمی برای آینده‌ی خودشون بگیرن اطلاع از این دوره‌های زمانی ممکنه خیلی تاثیرگذار باشه. مثلن تصمیم بگیرن که به کشور دیگری مهاجرت کنند. به هرحال امیدوارم اطلاعات مفیدی باشه. در نوشته‌های بعد جزئیات بیشتری از هر کدوم از این اتفاقات خواهیم نوشت.

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

Open All in Tabs

چرا تصمیم گرفتیم خاطراتمون رو بنویسیم؟ یکی از کارهایی که هر روز انجام میدم اینه که فایرفاکسم رو باز میکنم و بوک مارک مربوط به کبک رو پیدا میکنم و گزینه‌ی open all in tabs رو انتخاب می‌کنم. بیشتر صفحه های این بوک مارک، وبلاگهایی هستند که درباره‌ی تجربه ها، خاطرات، لحظه های خوب و یا گاهی ناراحت کننده از پروسه‌ی مهاجرت به کانادا نوشتند. حقیقت اینه که این نوشته‌ها خیلی به ما کمک کردند. ضمن اطلاعات مفیدی که این وبلاگها میدن؛ از همه بهتر این حس خوبیه که بدونی خیلیها تجربه و لحظات مشابه و مشترکی داشتند. اطلاعات تئوریک، هیچ وقت جای تجربیات عملی رو نمیگیره و این دو تا مکمل هم هستند. اغراق نمیکنم که به خصوص در مورد مصاحبه، با خوندن هر مطلب چیز تازه ای یاد میگرفتیم و این مطالب، اعتماد به نفس رو که یک پارامتر کلیدی در مصاحبه هست رو افزایش میداد. الان خوشبختانه تعداد وبلاگهایی که درباره این تجربه نوشتند نسبت به زمان مصاحبه ما بیشتر هم شده که جای خوشحالی داره. به هرحال؛ در این وبلاگ دو نفره قراره من و همسرم از چیزهایی که از آغاز پروسه ی مهاجرت یادمون مونده بنویسیم. ممکنه یک چیزهای تکراری بنویسیم یا نگاهمون به یک مساله فرق داشته باشه که فکر میکنم خیلی کمک کنه به همون ماجرای تجربیات متنوع که قبلن گفتم. نهایتا امیدوارم که این وبلاگ هم کمکی باشه به افرادی که قصد مهاجرت دارند.

اول دفتر

قرار است از تجربیات خود در راه مهاجرت به کانادا (ایالت کبک) بنویسیم.