چی شد که تصمیم گرفتیم همه چی رو بذاریم رو کولمون و بریم؟ راستش با اینکه شیفتهی بعضی پارههای فرهنگ ایرانی (مثل ادبیات، سینما، موسیقی) و خود ایران (طبیعتی که داریم خرابش میکنیم و ...) هستم اما نمیدونم چرا از کودکی دوست داشتم از اینجا برم و دنیای مدرن رو تجربه کنم. این تصمیمم رو از همون بچگی به همه میگفتم و خیلیا فکر میکردن و احتمالن میکنن که من از اون عشق خارج رفتنها هستم (یا بعضی ممکنه بگن غربزده) و آخر هم میرم و برمیگردم. البته اونایی که من رو از نزدیک میشناسن میدونن که اتهام غربزدگی به من نمیچسبه؛ حالا درسته که کلهپاچه دوست ندارم و از ده فرسخی جایی که بوی سیرآبی بیاد هم نمیگذرم اما این که دلیل نمیشه! عوضش از اونور فیلم هالیوودی دوست ندارم و به جاش حاضرم 100 بار هامون یا طعم گیلاس رو ببینم.
بگذریم؛ خلاصه وقتی بزرگتر شدم یک بار تلاش جدی کردم که پذیرش دانشگاه بگیرم و گرفتم اما برنامهی خرید خدمت سربازی لغو شد و رفتم خدمت سربازی که "مرد" بشم! دیگه بعدش درگیر کار شدم و خودم رو سپردم به دنیای کار و فعالیت حرفهای در ایران. این وسط ازدواج هم کردم و پس از ازدواج با همسرم (که قرار بود در همین وبلاگ از تجربیات و احساساتش بنویسه و هنوز چیزی ننوشته!) صحبتهایی در مورد رفتن میشد و همسرم هم موافق بود اما سه چهار سالی موضوع رو خیلی جدی نگرفتیم؛ تا اینکه یک مشکل کاری برامون پیش اومد و قصههای عجیب و غریبی برای شرکتی که توش کار میکردم اتفاق افتاد (که خودش مثنوی هفتاد منه و وارد جزئیات نمیشم). از اونجایی که برای شرکت خیلی زحمت کشیده بودم (یعنی همهی بچههای شرکت زحمت کشیده بودند) و تمام انرژی و توان حرفهایم رو براش گذاشته بودم؛ این مشکل خیلی برام ناراحتکننده بود و باز از اونجایی که در یک زمان شش ماهه بلاتکلیف بودیم و وضعیتمون مشخص نبود و این بلاتکلیفی آزاردهنده بود بالاخره تصمیم گرفتیم برای کانادا اقدام کنیم. در آن زمان پروسه مهاجرت به فدرال، طولانی و نامشخص بود و اقدام برای آن با توجه به شرایط ما منطقی به نظر نمیرسید. طبق بررسیها؛ ایالت کبک روال و زمان مشخصی داشت و از آنجایی که طبق قانون؛ محدودیتی در مورد مکان اقامت در کانادا ایجاد نمیشد با مراجعه به یک مشاور امور مهاجرتی؛ عملا پروسهی مهاجرت رو آغاز کردیم.
ادامه دارد ...........
بگذریم؛ خلاصه وقتی بزرگتر شدم یک بار تلاش جدی کردم که پذیرش دانشگاه بگیرم و گرفتم اما برنامهی خرید خدمت سربازی لغو شد و رفتم خدمت سربازی که "مرد" بشم! دیگه بعدش درگیر کار شدم و خودم رو سپردم به دنیای کار و فعالیت حرفهای در ایران. این وسط ازدواج هم کردم و پس از ازدواج با همسرم (که قرار بود در همین وبلاگ از تجربیات و احساساتش بنویسه و هنوز چیزی ننوشته!) صحبتهایی در مورد رفتن میشد و همسرم هم موافق بود اما سه چهار سالی موضوع رو خیلی جدی نگرفتیم؛ تا اینکه یک مشکل کاری برامون پیش اومد و قصههای عجیب و غریبی برای شرکتی که توش کار میکردم اتفاق افتاد (که خودش مثنوی هفتاد منه و وارد جزئیات نمیشم). از اونجایی که برای شرکت خیلی زحمت کشیده بودم (یعنی همهی بچههای شرکت زحمت کشیده بودند) و تمام انرژی و توان حرفهایم رو براش گذاشته بودم؛ این مشکل خیلی برام ناراحتکننده بود و باز از اونجایی که در یک زمان شش ماهه بلاتکلیف بودیم و وضعیتمون مشخص نبود و این بلاتکلیفی آزاردهنده بود بالاخره تصمیم گرفتیم برای کانادا اقدام کنیم. در آن زمان پروسه مهاجرت به فدرال، طولانی و نامشخص بود و اقدام برای آن با توجه به شرایط ما منطقی به نظر نمیرسید. طبق بررسیها؛ ایالت کبک روال و زمان مشخصی داشت و از آنجایی که طبق قانون؛ محدودیتی در مورد مکان اقامت در کانادا ایجاد نمیشد با مراجعه به یک مشاور امور مهاجرتی؛ عملا پروسهی مهاجرت رو آغاز کردیم.
ادامه دارد ...........
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر