۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

عادت می‌کنیم؟

چند روز پیش مادرم مهمان ما بود. با وجود آنکه خانه‌ی ما چندان هم به او نزدیک نیست، تازگیها بیشتر به ما سر می‌زند. گاهی می‌گوید به دنبالش بروم و گاهی با تاکسی، رنج یک سفر کوتاه را برای دیدن ما می‌کشد. نمی‌دانم چه شد که این‌بار حس کردم نگاهش به گونه‌ای دیگر است. هیچ‌ نگفت و من هم هیچ نگفتم؛ اما هراسش از تنهایی را در نگاهش خواندم. مادرم، زن بسیار قوی و مغروریست. مانند او کم دیدم. این را نه به خاطر آنکه فرزندش هستم از سر تعصب می‌گویم که هر انسان منصفی آن را تایید می‌کند. بگذریم؛ می‌گفتم که قوی و مغرور است اما این‌بار حکایتی دیگر بود. بعد از فوت پدرم (9 سال پیش) تنها زندگی کرده و فرزندانش هم نتوانستند این خلا را پر کنند. فرزندان بزرگتر که به جبر روزگار (بهتر است بگوییم به جبر اقتصاد!) در شهرهای دیگر ایران زندگی می‌کنند و حسابی مشغولند. گاه، از او می‌خواهند که به آنها سر بزند؛ دیداری تازه می‌شود و باری هم از دوششان برمی‌دارد. من و برادر کوچکم هم که در این شهر دودآلود هستیم و گرفتار پیچیدگیهای زندگی در آن. اینها را نوشتم که بگویم این بار نگاهش چیز دیگری بود؛ وگرنه او تنهایی را به زانو درآورده. این بار مطمئنم به مهاجرت ما ربط داشت. خیلی از کانادا با هم نمی‌گوییم. گاهی از کارمهاجرتمان می‌پرسد و می‌گوییم خبری نیست و دعایی می‌کند که کارمان زودتر درست شود و گاه؛ نذر و نیازی. همیشه به فکر پیشرفت فرزندانش بوده و خواسته‌هایش را تحمیل نکرده. این، ویژگی کوچکی نیست و بسیار دیده‌ام کسانی را که فرزند خود را فدای خواسته‌ی خود کردند. اصلن خودم را می‌گویم. نمی‌دانم آیا خودم می‌توانم چنین برخوردی با فرزندم داشته باشم؟ تا به حال چندبار سعی کرده‌ام غیرمستقیم به او بگویم که اینطور هم نیست که بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. بالاخره سالی یکی دوبار سعی میکنم سر بزنم. نگاهش اما به گونه‌ایست که انگار می‌داند این را برای رضایت و دلخوشی او می‌گویم؛ انگار می‌داند که انقدر مشکلات ریز و درشت هست که فرصت سر زدن به ایران را نمی‌دهد؛ آن هم با این وضع اقتصادی و با این وضع ... کشور. پنهان نمی‌کنم که برایش نگرانم؛ این روزها بیش از همیشه. حس نزدیک بودن رسیدن مدیکالهاست یا هر چیز دیگر نمی‌دانم. اما نگرانم. اشتباه نکنید؛ من انگیزه‌ی زیادی برای هجرت دارم. از دوران راهنمایی؛ فکر و ذکرم رفتن به امریکا بوده و هنوز هم هست. اما اینها نافی سؤالاتی که در ذهنم ایجاد میشود نیست. سؤالات زیادی هست که به روی خود نمی‌آوریم. شاید زمانش باشد تعدادی از آنها را علنی کنیم.

پی‌نوشت- در عنوان این نوشته اول نوشتم چقدر هجرت سخت است؛ بعد چقدرش را برداشتم و شد: هجرت سخت است؛ بعد دیدم هجرتش هم اضافی است، پس شد: سخت است. باز دیدم خوب نشده؛ تبدیلش کردم به آنچه الان هست.

۱۶ نظر:

  1. کاملا حست رو درک می کنم. من پدر م مادرم خوشبختانه برای کانادا اقدام کردن. خانوادمون دور هم جمع میشه اما پدر و مادر همسرم اینجا هستند و این حس رو تو نگاه اونا می بینم.

    پاسخحذف
  2. با سلام

    من یک فیلتر شکن طراحی کردم که به درد کسانی میخوره که از ایران میخواهند سایت شما رو بخونند

    اگر دوست داشتید لینکش رو در سایت تون قرار بدید و من هم لینک شما رو در سایت ام قرار میدیم

    filter shekan, فیلترشکن

    پاسخحذف
  3. بیشتر از سخت، تلخ است...باید عادت کنیم..نسل ما چاره ای به جز عادت به شرایطی که دلش نمیخواست داره...

    پاسخحذف
  4. سلام مهدي عزيز
    نوشته هاي آخرت يك غم درش نهفته است ومنو ياد زندگي خودم انداخت. من هم درست 9سال از فوت پدرم ميگذره ومادرم تنها زندگي ميكند و به من هم بيشتر از بقيه بچه هاش وابسته است وبرعكس مادر تو باوجودي كه سعي داره خودشو از رفتنم خوشحال نشون بده ولي مرتب ميشنوم كه بيقرار وناراحته ولي هيچوقت دعا نكرده كه كارمون درست نشه واين منو خيلي ناراحت ميكنه وشايد داستان من وتو براي بيشتر مهاجرين وجود داشته باشد واين خيلي غمناك است.

    پاسخحذف
  5. بیگانه جان؛ خوشحالم که خانواده تون اونطرف جمع میشن

    پاسخحذف
  6. مجید جان؛
    درسته، احتمالن این داستان برای خیلیها وجود داره. ترجیح میدم قبل از رفتن، کمی از این احساسات رو بیرون بریزم.

    پاسخحذف
  7. با خوندن این پستت اشک به چشمام اومد! احساست را کاملا درک میکنم! همیشه و همیشه قیافه مادرم در فرودگاه جلوی چشممه! پدرم تحمل فرودگاه آمدن را نداشت.. و نتونست از تنها دخترش خداحافظی کنه!

    پاسخحذف
  8. سلام بيگانه عزيز.واقعا سخت براي خانواده ها.پدر ها و مادرهاي ما براي بزرگ كردنمون خيلي زحمت كشيدن.منم خيلي وقتا عذاب وجدان دارم و نميدونم بايد چيكار كنم.

    پاسخحذف
  9. باران جان؛ نمیخواستم ناراحتت کنم. چی بگم از جبر روزگار؟

    پاسخحذف
  10. نیلوفر جان؛ هر چند به بیگانه عزیز ارادت دارم اما من مهدی هستم!

    پاسخحذف
  11. ببخشيد مهدي عزيز:)
    راستي من و باسي براي فراموش كردن نيومدن مديكال كلاس هاي iom اسم نوشتيم.كلاس ما اواسط دي هست.اگه دوست داشتي تو هم اقدام كن اونجا همديگرو تو كلاس ببينيم.من و شما و بيگانه و امير با چند نفر ديگه پرونده هامون يه بازه زمانيه.

    پاسخحذف
  12. نیلوفر جان؛ ممنون از پیشنهادت. خیلی خوشحال میشیم ببینیمتون. مدیکال که فراموش نمیشه ولی بد هم نیست. اجازه بده با همسرم مشورت کنم؛ خبرش رو میدم. البته میبینی که نظم زمانی در کار این نوابغ وجود نداره

    پاسخحذف
  13. سلام مهدي عزيز

    من امروز از طريق نيلوفر عزيز با شما آشنا شدم و در ليست منتظران با اجازه اسمتان را اضافه كردم و همچنين در پيوندهاي خودم.

    موفق باشي

    پاسخحذف
  14. سلام مهدی جان
    منم این روزا منتظر مدیکالم.
    این پستی که نوشتی تمامی احساسات و دردهای خاموش من در رابطه با پدر و مادرم رو چندین باره بیدار کرد.
    من هم ذاتا خیلی درونگرا هستم و نمیخوام که با گفتن مشکلات روزمره که برام پیش میاد خاطرشون رو مضطرب و نگران کنم.
    ولی این مبحث هماجرت اونم درست اون ور دنیا یک مقوله کاملا متفاوتیه که من احساسات پدر و مادرم رو در این زمینه کاملا درک میکنم.
    ولی وقتی بعنوان فرزند بزرگ خانواده مسئولیتها و بار احساسی که بطور طبیعی روی دوشم هستند رو مرور میکنم دیگه از لحاظ احساسی واقعا کم میارم و بقول نیلوفر خانم دچار عذاب وجدان میشم که این فرشته های زندگی طی این سالها خشک و ترم کردند و من الان درست موقعی که باید کنارشون باشم دارم بار سفر میبندم...

    حالا یک مسئله ای که هست اینه که من مجردم و بعضی اوقات فکر میکنم که اگه متاهل بودم شاید به نسبت مقداری از این بار احساسی راحت میشدم یعنی این بار بین من و همسرم تقسیم میشد
    ولی همانطور که گفتم این فقط یک فکر بدون تجربه هستش که ممکنه افراد متاهل تجربه دیگه ای داشته باشن و با دید دیگه ای به این مسئله نگاه کنند.

    پاسخحذف
  15. مهرداد جان سلام؛
    من هم از آشنایی با شما خوشحال شدم.

    پاسخحذف
  16. سینا جان،
    همونطور که گفتی وضع برای متاهل ها فرق میکنه اما اصلا آسونتر نیست. به طور کلی من فکر میکنم وضع هر کدوم از ما با دیگری فرق داره. ممکنه شباهتهایی داشته باشه اما شرایط شخصی آنقدر زیاده که موضوع را برای ما کاملن خاص میکنه

    پاسخحذف