۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

فرودگاه جدید!

چهارشنبه رفته بودیم فرودگاه جدید بین‌المللی! برای بدرقه‌ی پدر و مادر همسرم. چشمتون روز بد نبینه. یک چیزی شده بود در حد افتضاح. تا الان این فرودگاه رو اینقدر بی‌نظم و شلوغ و آشفته ندیده بودم. خودشون هم فکر کنم گیج شده بودند و یا براشون خیلی مهم نبود که مشکلات رو حل کنند. اولن که پارکینگش جا نداشت! و یک صف کیلومتری پشت پارکینگ درست شده بود؛ و خیلی راحت به ملت میگفتند که جا نیست. حالا بعضیها که میخواستند شبانه روزی ماشینشون رو اونجا بگذارند دیوانه شده بودند. خلاصه که ما ماشین رو یک جا که حمل با جرثقیل بود ول کردیم و رفتیم. بعد رسیدیم به آسانسور؛ چون چمدونها رو نمیشد از پله بالا برد! 4 تا آسانسور بود که دو تاش خراب بود و باز صف تشکیل شده بود! بعد هم که وارد ترمینال شدیم کلی آدم با چرخ دستی همینجوری وایساده بودند که وارد قسمت صدور کارت پرواز و ... بشن. معلوم هم نبود که کجا وایساده و از هر کس که میپرسیدی آقا! خانوم! شما تو صفین؟ جواب این بود که نمیدونیم و مثل اینکه صفه! اما چه صفی؟! از هر طرف ادامه پیدا کرده بود و ظاهرا فقط یکجا بود که مسافران رو راه میداد. به یک چنین صفی روحیه‌ی ایرانی رو هم اضافه کنید، میفهمید که چه شیر تو شیری بوده! خلاصه انقدر افتضاح شد که یک مامور نیروی انتظامی (نمیدونم آیا وظیفه‌ی اون بود؟) اومد و مردم رو راهنمایی کرد و دو سه تا راه دیگه باز کرد تا کمی نظم پیدا کرد. جدی نمی‌دونم چرا اونشب اونجوری شده بود! مگه قرار نبود این فرودگاه، مشکلات فرودگاه مهرآباد رو نداشته باشه؟ اینهمه هزینه و این وضع سرویس‌دهی؟ فقط میتونم بگم جای تاسفه.

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

یادگیری زبان فرانسه - ادامه داستان مهاجرت 3

بعد از ارسال مدارک اولیه، تنها چیزی که باید روش متمرکز شد یادگیری زبان فرانسه است. معمولن چیزی حدود یکسال زمان هست تا روز مصاحبه و در این مدت باید به سطح قابل قبولی رسید. در واقع، در همون فرمهای اولیه خود اقدام کننده باید ارزیابی خود را از سطح زبان خودش علامت بزنه. که توصیه میشه سطح متوسط انتخاب بشه مگر اینکه کسی زبان فرانسه اش دیگه خیلی خوب باشه. با توجه به امتیازات دیگه، مشاور ما همون سطح متوسط (فکر کنم 6 از 12) رو انتخاب کرد. البته زبان انگلیسی رو کمی بهتر زدیم (متوسط رو به بالا)؛ برای اینکه انگلیسی من بد نیست و به هرحال خیلی بیشتر از فرانسه باهاش سر و کار داشتیم.
خلاصه، برای یادگیری زبان فرانسه و برای اینکه سریعتر راه بیفتیم روش استفاده از معلم خصوصی رو انتخاب کردیم که یکی از آشناها بود و در کنار ایشون فرانسه رو شروع کردیم. زبان فرانسه در روزهای اول خیلی سخت به نظر میرسه و من که در اون اوایل، فکر میکردم هیچ وقت نخواهم توانست این زبان رو یاد بگیرم. من در مواجهه با موضوعات یک روش مخصوص خودم دارم و باید با موضوعی که روش کار میکنم ارتباط برقرار کنم و بدی فرانسه برای من این بود که مدت زیادی اصلن نمیتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و برام مثل یک جعبه دربسته بود که با اینکه باهاش کلنجار میرفتم اما رمز بازکردنش رو نتونسته بودم پیدا کنم. این وسط یک اتفاق مهمتری هم افتاد و مسوولیت اصلی اون شرکت رو به زوال (که داستانش رو به طور خلاصه قبلن بهتون گفتم) بر دوش من افتاد و من هم تصمیم گرفتم شرکت رو که در حال سقوط بود نجات بدم (خدا رو شکر که الان که دارم مینویسم با وجدان راحت میتونم بگم ماموریت رو با موفقیت انجام دادم و از اول تابستان آن را تحویل صاحبانش دادم). این یعنی کلی کار شبانه روزی که نتیجه اش این شد که یادگیری زبان فرانسه شد اولویت دوم و از اونجا که آقای مشاور، زمان مصاحبه رو حدود 2 سال بعد از تشکیل پرونده تخمین زده بود مساله رو خیلی جدی نگرفتم. در این دوره فقط یک روز در هفته سر کلاس میرفتم و کتاب رو بعد از کلاس میبوسیدم میذاشتم کنار تا جلسه بعد و معلم بیچاره هم احتمالن از دست من کلافه شده بود. تا اینکه بعد از حدود یک سال از شرکت مشاور زنگ ردند که 3 ماه دیگه مصاحبه دارید! اینجا بود که دیدیم نه؛ دیگه نمیشه شوخی کرد. از اونجا که شرکت هم از بحران خارج شده بود تصمیم گرفتیم 3 ماه باقیمانده رو با توان ماکزیمم (یعنی روزی 3 ساعت) فرانسه بخونیم. البته گفتنش راحته و با توجه به اینکه هنوز با فرانسه ارتباط برقرار نکرده بودم؛ رسیدن به سطح قابل قبول چیزی در حد معجزه به نظر میرسید. همسرم که معتقد بود باید کار رو ول کنیم و بچسبیم به فرانسه. رفتیم پیش مشاور و گفتیم که آقا ما اشتباه کردیم و بی خیال زبان فرانسه شدیم. اون هم در کمال خونسردی گفت خیلی اشتباه کردید که این اشتباه رو کردید و برید حسابی بخونید. اما همه اینها باعث نشد که من اون اعتماد به نفس خودم رو از دست بدم و گفتم حتمن با روزی 3 ساعت میشه به سطح قابل قبول رسید.
ادامه دارد.................

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

آغاز فرآیند مهاجرت - ادامه‌ی داستان 2

همونطور که در قسمت قبل گفتم بعد از اینکه تصمیم نهاییمون رو گرفتیم؛ به یک مشاور امور مهاجرتی مراجعه کردیم. اینجا لازمه بگم که بسیاری از شرکتها و افرادی که در زمینه‌ی مهاجرت کار می‌کنند در واقع وکیل ما نیستند و نماینده‌ی ما هستند؛ بنابراین شاید لفظ وکیل یک غلط مصطلح باشه. در واقع گرچه ممکنه که این شرکتها وکیل هم داشته باشند ولی عملن تا نیاز جدی به وکالت نباشه از این حربه استفاده نمی‌کنند. برای همین هم؛ هزینه‌ای که ما به مشاور و نماینده‌مون پرداخت کردیم نسبتا پایین و مناسب بود؛ اما اگر می‌خواستیم از وکیل رسمی استفاده کنیم (که همونطور که گفتم دلیلی برای این کار نیست) هزینه‌ها خیلی زیادتر می‌بود. همینجا باز به این موضوع هم باید اشاره کنم که اگر وقت و دقت زیادی داشته باشید بهترین روش برای اقدام به مهاجرت؛ اینه که خودتون دست به کار بشین و با بررسی و جستجو در منابع، پرونده‌ی خودتون رو تشکیل و پیگیری کنید.
خلاصه، بعد از مراجعه به مشاور و بررسی اولیه ایشون گفت بله؛ شما شرایطش رو دارید (چیزی که البته خودمون میدونستیم) و از اونجا که امتیازات من و همسرم تقریبن مساوی بود، باید انتخاب می‌کردیم که چه کسی main باشه؛ که بعد از بحث طولانی! قرعه به نام من افتاد.
واما برای کبک؛ یک موضوع مهم وجود داره و اون هم یادگیری زبان فرانسه است. مشاور ما برای اعتبار خودش هم که شده روی زبان فرانسه خیلی تاکید کرد و کمی هم ما رو ترسوند که باید خیلی کار کنید و کارتون برای یادگیری خیلی سخته و .... من هم که اعتماد به نفس بالایی داشتم خیلی جدی نگرفتم و گفتیم بله؛ شما نگران نباشید. بعد هم ایشون مدارک مورد نیاز رو ذکر کرد و فرمها رو داد که پر کنیم. باز اینجا باید بگم یکی از اشکالات این مشاورها اینه که برای اثبات اون ضرب‌المثل که میگه: "کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه"؛ مدارک غیرضروری را هم درخواست می‌کنند. مثلن من تا به حال 3 بار گواهی عدم سوء پیشینه دادم؛ در صورتی که واقعا لازم نیست و هنوز متوجه نشدم که چرا این کار رو می‌کنند. هرچند به خاطر اون اعتماد به نفس زیادی، با همه‌ی این سخت‌گیریها من مدرک تحصیلیم رو گذاشتم برای روزهای پایانی منجر به مصاحبه (برای اینکه پولی بابت آزاد شدنش ندم) و آخر سر هم مدرک فوق لیسانسم رو نتونستم بگیرم و به جاش، روز مصاحبه یک گواهی دائم بردم! یادم باشه که این رو حتمن بعدها مفصل بنویسم. مدارک اولیه رو هم تحویل دادیم و فرمها رو پر کردیم و نشستیم به انتظار مرحله‌ی بعد.
ادامه دارد.............

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

یک دوست خوب

یکی از وبلاگهایی که خوندنش موقع مصاحبه به ما خیلی کمک کرد، وبلاگ دوست نادیده ای است که خیلی وقته به کبک مهاجرت کرده اما از اونجا که ماجرای مصاحبه و احساساتش رو با جزئیات خیلی جالبی توصیف کرده به ما کمک بزرگی کرد. در واقع؛ اگرچه حالا فرآیند مهاجرت به کبک تغییر کرده اما خود مصاحبه تقریبن مانند سابق است و از این نظر؛ مطالعه خاطرات ایشان به کسانی که در راه مصاحبه هستند توصیه میشود. البته اون زمان که ما مصاحبه داشتیم تعداد وبلاگ نویسانی که در مورد کبک مینوشتند هم خیلی کم بود. به هرحال، این مطلب رو به ایشون اختصاص دادم تا ادای دینی شده باشه نسبت به کمکهاشون. باز هم متشکرم دوست عزیز نادیده.

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

از کجا شروع شد؟ داستان مهاجرت 1

چی شد که تصمیم گرفتیم همه چی رو بذاریم رو کولمون و بریم؟ راستش با اینکه شیفته‌ی بعضی پاره‌های فرهنگ ایرانی (مثل ادبیات، سینما، موسیقی) و خود ایران (طبیعتی که داریم خرابش می‌کنیم و ...) هستم اما نمیدونم چرا از کودکی دوست داشتم از اینجا برم و دنیای مدرن رو تجربه کنم. این تصمیمم رو از همون بچگی به همه می‌گفتم و خیلیا فکر می‌کردن و احتمالن میکنن که من از اون عشق خارج رفتنها هستم (یا بعضی ممکنه بگن غربزده) و آخر هم میرم و برمیگردم. البته اونایی که من رو از نزدیک میشناسن میدونن که اتهام غربزدگی به من نمیچسبه؛ حالا درسته که کله‌پاچه دوست ندارم و از ده فرسخی جایی که بوی سیرآبی بیاد هم نمی‌گذرم اما این که دلیل نمیشه! عوضش از اونور فیلم هالیوودی دوست ندارم و به جاش حاضرم 100 بار هامون یا طعم گیلاس رو ببینم.
بگذریم؛ خلاصه وقتی بزرگتر شدم یک بار تلاش جدی کردم که پذیرش دانشگاه بگیرم و گرفتم اما برنامه‌ی خرید خدمت سربازی لغو شد و رفتم خدمت سربازی که "مرد" بشم! دیگه بعدش درگیر کار شدم و خودم رو سپردم به دنیای کار و فعالیت حرفه‌ای در ایران. این وسط ازدواج هم کردم و پس از ازدواج با همسرم (که قرار بود در همین وبلاگ از تجربیات و احساساتش بنویسه و هنوز چیزی ننوشته!) صحبتهایی در مورد رفتن میشد و همسرم هم موافق بود اما سه چهار سالی موضوع رو خیلی جدی نگرفتیم؛ تا اینکه یک مشکل کاری برامون پیش اومد و قصه‌های عجیب و غریبی برای شرکتی که توش کار می‌کردم اتفاق افتاد (که خودش مثنوی هفتاد منه و وارد جزئیات نمیشم). از اونجایی که برای شرکت خیلی زحمت کشیده بودم (یعنی همه‌ی بچه‌های شرکت زحمت کشیده بودند) و تمام انرژی و توان حرفه‌ایم رو براش گذاشته بودم؛ این مشکل خیلی برام ناراحت‌کننده بود و باز از اونجایی که در یک زمان شش ماهه بلاتکلیف بودیم و وضعیتمون مشخص نبود و این بلاتکلیفی آزاردهنده بود بالاخره تصمیم گرفتیم برای کانادا اقدام کنیم. در آن زمان پروسه مهاجرت به فدرال، طولانی و نامشخص بود و اقدام برای آن با توجه به شرایط ما منطقی به نظر نمی‌رسید. طبق بررسیها؛ ایالت کبک روال و زمان مشخصی داشت و از آنجایی که طبق قانون؛ محدودیتی در مورد مکان اقامت در کانادا ایجاد نمیشد با مراجعه به یک مشاور امور مهاجرتی؛ عملا پروسه‌ی مهاجرت رو آغاز کردیم.
ادامه دارد ...........

۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه

انتظار

خب؛ شش ماه ما هم تموم شد و انتظار برای مدیکال وارد مرحله‌ی طاقت فرساتری شد. از طرفی همونطور که این 6 ماه گذشت بقیه‌اش هم می‌گذره. اما موضوع اینه که این عمر ماست و اینجوری گذروندن راستش بهم نمیچسبه. خودم حس می‌کنم با خود 1 سال پیشم خیلی فرق کردم؛ نه اون فرقی که آدم دوست داشته باشه یا طبیعی باشه. یک انرژی تو خودم حس می‌کنم که منتظرم اونطرف و تو یک فضای دیگه (با مشخصاتی که نمی‌تونم بگم) ازش استفاده کنم و می‌ترسم این انرژیه تموم بشه. نگه داشتن این انرژی خودش انرژی می‌بره. انگار یه مشعل روشنی گرفتی دستت و میخوای به یه جا برسونی و نگران باشی که نکنه تا مقصد خاموش بشه. خلاصه که با نگرانی داریم این مشعل رو حمل می‌کنیم. اما به قول اوباما: بله؛ ما میتوانیم! (Yes, We can)