۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

سالگرد

با تقویم خورشیدی امروز و با تقویم میلادی دیروز سالگرد مصاحبه ما در سوریه بود. خدا بگم این مشاور ما رو چیکار نکنه که اگر یک تاخیر سه ماهه در ارسال مدارک فدرال ایجاد نکرده بود تا امروز به احتمال زیاد تکلیفمون معلوم شده بود. بعضی ها میگن که اینجوری بهتر شد چون وضعیت کاری در کانادا به خاطر شرایط رکود اقتصادی مناسب نیست؛ اما من میگم بهتره آدم مختار باشه و خودش بتونه برای خودش تصمیم بگیره و مسوولیت تصمیمش رو قبول کنه. یعنی توفیق اجباری خیلی به من نمیچسبه؛ حق انتخاب و آزادی یک چیز دیگه است. موفقیت در این شرایطه که ارزش داره. حالا نمیخوام تو این وبلاگ خیلی فلسفی سخنرانی کنم. فقط میخواستم بگم امروز به روایتی سالگرد یک روز سرنوشت ساز بود.

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

ادامه داستان مهاجرت - 7

اول مصاحبه همون مقدمات معمول برگزار شد. آفیسر، پاسپورتها رو گرفت و چک کرد. بعدش به زبان فرانسه نسبتا روان و قابل فهم، توضیح داد که در مصاحبه چه چیزهایی رو مطرح میکنه و هدف از مصاحبه چیه و از این حرفها. بعدش بعضی از مدارک رو ازمون خواست که مهمترینش نامه کاری بود. البته آخرین مدرک تحصیلی را هم تقاضا کرد و من ترجمه رسمی فوق لیسانسم رو دادم که گفت اصلش رو هم ببینم. اینجا بود که متوجه شدم اصل مدارک رو در هتل جا گذاشتم. کمی ترسیدم چون میدونستم که باید اصل تمام مدارک هم همراهمون باشه. از اونجا که هتل ما نزدیک بود بهش گفتم که میتونم بعد از مصاحبه سریع براش بیارم که با لحن مهربونی گفت لازم نیست و من فهمیدم که بی خیال شده. بعدش اولین سوالی که کرد این بود که چرا کبک رو انتخاب کردین؟ و من هم بخشی از همون جوابهای کلیشه ای رو گفتم. همین سوال رو از همسرم هم کرد و مطابق تقسیم کاری، اون یک بخش دیگه از جوابها رو داد. بعد به من گفت که فرض کن وارد یک مصاحبه کاری شدی و مصاحبه کننده میخواد از بین 100 نفر متقاضی یکی رو انتخاب کنه. یک کاری کن که اون یک نفر تو باشی! و در اینجا من هم حسابی از خودم تعریف کردم. بعد از این سوال گفت حالا میشه به انگلیسی سوییچ کنم؟ موافقت کردم و کمی به انگلیسی در مورد اینکه فکر میکنم در کبک وضعیت کارچطور باشه صحبت کردیم. بعد از این صحبت کوتاه گفت انگلیسیت خیلی خوبه و چرا intermediate زدی؟ و چرا بهتره که گفتم در مدارس ایران انگلیسی درس میدن و ... اینجاها بود که از قیافه اش فهمیدم که به احتمال زیاد قبول شدم. بعد شروع کرد با همسرم صحبت کردن که کی ازدواج کردین و چطور با هم آشنا شدین و مراسم عروسی در ایران چطوره؟ و ... که همسرم نصفی انگلیسی نصفی فرانسوی جواب داد. در همون حال یک سری برگه به من داد که امضا کنم. من هم قند تو دلم آب شده بود و با خیال راحت امضا میکردم. بالاخره صحبتش که با همسرم تموم شد گفت که به کبک خوش اومدین و برای مصاحبه خوب آماده شده بودین و خداحافظی کردیم.

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

با عرض معذرت از اینکه دیر اعلام میکنم: من چند روزی تهران نبودم؛ یعنی برای نمایشگاه جیتکس رفته بودم دوبی و حالا کمی از اوضاع مهاجران بی اطلاعم. در نگاه گذرا به نظر میرسه که خیلی اتفاقی نیفتاده و کماکان صدور مدیکال با سرعت لاک پشتی انجام میشه. اکتبر هم که داره تموم میشه و فرق چندانی نکرده. حالا ما سعی میکنیم به خودمون روحیه بدیم که از نوامبر سرعت بیشتر میشه؛ یعنی وقتی که کار مصاحبه آفیسرها سبکتر میشه. اما حدس میزنم که اگه تا آخر نوامبر مدیکالمون نیاد میره اونور سال میلادی؛ یعنی دسامبر هم کم کم آفیسرها شال و کلاه میکنند.

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

ادامه داستان مهاجرت- 6

همونطور که گفتم تا روز مصاحبه خیلی بیرون نرفتیم و بیشتر شرایط مصاحبه رو شبیه سازی کردیم. برای همین قبلش خیلی قابل تعریف نیست؛ پس میریم سر اصل مطلب. روز مصاحبه (8 آبان 1387) کمی زودتر از خواب بیدار شدیم و پیاده به سمت هتل رویال حرکت کردیم. مصاحبه ما ساعت 8:30 بود اما چون بعضی میگفتند که ممکنه محل مصاحبه تغییر کنه کمی زودتر رفتیم تا در صورت بروز چنین شرایطی فرصت کافی برای رسیدن به محل جدید داشته باشیم. وارد هتل که شدیم از پذیرششون سوال کردیم و ظاهرا با اونها هماهنگ شده بود و اسم ما تو لیست بود و اونها گفتند در لابی منتظر باشید. هتل جمع و جور و نسبتا تر و تمیزی بود. در واقع با استانداردهای سوریه هتل خوبی محسوب میشد. کم کم چند نفر دیگه هم اومدند و تو لابی مستقر شدند. یک پسر جوون که نزدیک ما نشسته بود و یک دختر جوون که با پدرش اومده بود و خیلی استرس داشت. همه مون هم که ایرانی بودیم. ساعت 8:30 شد و دیگه هر لحظه احتمال میدادیم که آفیسر از راه برسه. اینجا خیلی جالب بود که آفیسرها یکی یکی میومدند و ما تو دلمون حدس میزدیم که مربوط به ما میشه یا نه! اول؛ یک پسر جوون اومد که اتفاقا اسم همون پسره رو صدا کرد. راستش یک نفس راحتی کشیدم؛ چون یک خورده بی حوصله به نظر میرسید که شاید به خاطر این بود که اول وقت بود و هنوز گرم نشده بود. بعد فهمیدم که همسرم هم همین نظر رو داشت. بعدش یک خانوم نسبتا جوون اومد و اتفاقا اون هم اسم دختر خانوم جوون رو صدا زد و اون هم رفت و ما موندیم. دیگه معلوم بود که این بار هرکس که بیاد و قیافه اش خارجکی باشه آفیسر مصاحبه کننده ما است. بالاخره حول و حوش 8:40 یک خانوم نسبتا مسن به سمت ما اومد. اسممون رو خوند و ما رو به اتاقش دعوت کرد. همگی سوار آسانسور شدیم و به سمت اتاق حرکت کردیم. خانوم خوش برخوردی بود و با لبخندهاش کاملا ما رو آروم کرد؛ گرچه شنیده ها از خانوم نسبتا مسن خیلی امیدوارکننده نبود اما برخورد گرمش باعث شد اون شنیده ها رو فراموش کنیم. داخل آسانسور همونطور که پیش بینی میشد صحبتهای معمول از جمله همه چی خوب بود؟ و سوریه چطوره؟ و ... ردوبدل شد که همسرم به خوبی از پس اونها براومد(اعتراف میکنم خیلی بهتر از من بود؛ البته این به خاطر استرس نبود بلکه من کلا در این موقعیتهای اجتماعی خوب نیستم). اینجا به خوبی و خوشی گذشت و وارد اتاق آفیسر شدیم. اتاق بزرگی بود و آفیسر ما رو به سمت یک میز شیک هدایت کرد. خودش هم رفت پشت میز نشست و مصاحبه رسما شروع شد.
ادامه دارد

۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

افزایش نرخ رشد جمعیت کانادا در سه ماهه دوم 2009

به نوشته سایت کاناداویزا: جمعیت کانادا در سه ماهه دوم سال 2009 به میزان 0.36 درصد رشد داشته است و این رشد به طور عمده ناشی از برنامه های مهاجرتی کانادا بوده است. به طور دقیق، 121.200 نفر در این دوره به جمعیت کانادا اضافه شده که 84.800 نفر آن مهاجر بوده اند. رشد جمعیت ایالتهای آلبرتا، مانی توبا، ساسکاچوان و بریتیش کلمبیا بیش از میانگین بوده است. موفقیت برنامه های استانی دلیل این افزایش جمعیت عنوان شده است.
نمیدانم این خبر در کنار اوضاع بد اقتصادی دنیا خبر خوبی برای منتظران محسوب میشود یا برعکس. موضوع این است که باید توجه داشت کشور پیشرفته ای مانند کانادا به آمار و ارقام بسیار حساسند و روی آن برنامه ریزی میکنند. گرچه ممکن است در نگاه اول، افزایش جمعیت پارامتر خوبی برایشان باشد اما روی دیگر این آمار آن است که نرخ بیکاری نیز در کانادا افزایش یافته است. بنابراین ممکن است جهت جلوگیری از افزایش نرخ بیکاری (و بازسازی وجهه جهانی کانادا در محافل بین المللی) روند ورود مهاجران (یاد سریال مهاجران افتادم! که این روزها هم داره نشون میده) را به صورت manual کند کنند. این هم یک تحلیل دیگر!
با تشکر از وبلاگ خاطرات مهاجرت که ایده اولیه این تحلیل را داد.